بودنت را در آبيِ آب، در بلنداي سحر، در بلنداي آسمان، از ابتداي وجود تا بيكران حضور،احساس كرده ام، امّا بي تابم براي وصال باتو... آمدنت و ديدنت برايم قصّه ايست ناتمام. تو مي آيي،امّا زودتر، به خاطر اشكهاي جاري ام , زودتر... اي اميد رهايي ام! بياو درجادّه بي انتهاي حضور، دستم رابگير و باخود ببر. بي تو از همه جا گريزانم ودل به هيچ كس نمي سپارم. نقش تو در قاب پنجره ام است، تو كه باچشم هايي به رنگ عسل، دريگانه فضاي آبي محو شده اي، بيا... به تمنّاي وصال... اي تكيه گاه درد هاي ناگفته ام! اي معني لبخند، معني انتظار، معني تپش، بگذار بنوشم قطره آبي به خنكاي دستت.